پیام اوز: باخبر شدیم سرتیپ دوم خلبانِ جانباز عباس رمضانی به دلیل درگذشت شادروان محمد صمدانی (همسر خواهرش) به اوز آمده است. با همکاری آقای نورالدین صمدانی، با آقای عباس رمضانی به گفتوگو نشستیم که جزئیات آن را به شرح زیر مرور میکنیم.
عباس رمضانی متولد ۲۰ شهریور ۱۳۳۱ در منطقۀ سرسبیل تهران است. وی در سال ۱۳۵۲ به عنوان دانشجوی خلبانی وارد دانشکده شد و پس از طی دورۀ نظامی اولیه موفق به اخذ سردوشی میشود. بعد از آن، آموزش زبان انگلیسی را در ایران آغاز میکند و پس از انجام ۳۰ ساعت پرواز، دورۀ آموزش زبان را در دانشکده کامل میکند.
در سال ۵۴ به آمریکا اعزام میشود و دو سال دورۀ آموزش با هواپیماهای تی۳۷ و تی۳۸ و سوپرسونیک را فرا میگیرد و به عنوان خلبان فارغالتحصیل میشود. پس از بازگشت به ایران، دورۀ آموزش خلبانی اف۵ را دزفول به پایان میرساند و در پایگاه تبریز مشغول به کار میشود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی نیز در مشهد حفاظت و حراست از آسمان را به عهده داشته است.
وی در ۳۱ شهریور ۵۹ که با حملۀ عراق، جنگ به ایران تحمیل شد در ۸ سال دفاع مقدس ماموریتهای زیادی را به عنوان خلبان نیروی هوایی پذیرفته است. جانشین معاونت عملیات دانشکدۀ پرواز، معاونت عملیات، جانشین فرمانده آموزش هوایی، حضور در قرارگاه مرکزی حضرت خاتم ستاد نیروهای مسلح، کارشناس عالیرتبۀ حملات هوایی قرارگاه، از جمله مسئولیتهای سرتیپ دوم خلبان عباس رمضانی بوده است. او در سال ۱۳۹۰ به افتخار بازنشستگی نائل شده است.

* ظاهراً فیلم سینمایی «عقابها» براساس داستان مأموریت هوایی شما تدوین شده است. دربارۀ این مأموریت هوایی توضیحاتی بفرمایید.
در ۲۳ مرداد ۱۳۶۵ مأموریتی به اینجانب و همرزمم سرتیپ یوسف سمندریان محول شد، که مشابه این ماجرا را در سال ۵۹ آقای شریفیراد در کردستان تجربه کرده بود. قرار بود چهارشنبه مأموریت را انجام دهیم که به دلیل درگیری با هواپیمای عراقی، مأموریت به فردای آن روز موکول شد. در مأموریتهای هوایی به علت مشکلاتِ برآمده از تاریکی، معمولاً از ۳ بعد از ظهر به بعد پرواز صورت نمیگیرد، اما ما ساعت ۶ بعد از ظهر پرواز را با ارتفاع پایین آغاز کردیم که دیدهبان عراقیها را میدیدیم. هواپیمای ما اف ۵ شکاری بود. اما از قبل ستون پنجم مأموریت ما را لو داده بود. وقتی وارد منطقۀ نبرد در سلیمانیه شدیم، دیدم سلیمانیه غرق آتش است و گلولههای زیادی به سمت ما میآید.
با سرعت زیاد ادامۀ مسیر دادم و مشاهده کردم موشکی به هواپیمای آقای سمندریان اصابت کرد. تصمیم گرفتم هر کمکی از دستم بر بیاید به همرزمم بکنم. با رادیو با او در ارتباط بودم و گفتم به سمت راست برگردد. من هم به سمت او برگشتم و به سمندریان گفتم هواپیمایت دیگر قابل پرواز نیست، به بیرون بپر. (معمولا با صندلیپران خلبانان به بیرون میپرند که فشاری برابر دوبرابر وزن بدن آنان وارد میشود.) من به پرواز ادامه دادم و از دور پادگان سلیمانیه را پیدا کردم و نیروهای عراقی را میدیدم که در حال ورزش کردن بودند. چهار بمب با خود داشتم و هر چهار تا را پشت دیوار پادگان سلیمانیه رها کردم که اخبار حکایت از کشته شدن بیش از ۲۰۰ نفر از نیروهای عراقی داد. پایینتر که آمدم، یک موشک هواپیمای عراقی به هواپیمای من اصابت کرد. تصمیم گرفتم باک مرکزی را جدا کنم تا هواپیما سبکتر شود و بتواند پرواز کند. اما هواپیما آتش گرفته بود و مرتباً آلارم پریدن به بیرون را میداد. حدود ۵۰ ثانیه در آتش پرواز کردم و به سمت کوه رفتم. دیدم هواپیما قفل شده، هیدرولیک سفت است و دیگر در اختیار من نیست. با زاویۀ ۳۰ درجه برای نشستن در کوه حرکت کردم. بالای درهای بودم و خواستم به بیرون بپرم که خوشبختانه صندلیپران عمل کرد و از هواپیما بیرون پریدم. وقتی بیرون پریدم، تا کمر در خاک فرو رفتم و گردن و دستم شکست و فکر میکردم دستم قطع شده است. برای لحظهای بیهوش شدم. معمولاً با باز شدن چتر خون برمیگردد و من مجدداً هوشیاری خود را به دست آوردم. اما از زندگی قطع امید کرده بودم و احساس میکردم دوستان شهیدم میآیند و باید شهدا را شناسایی کنم.

* در آن لحظه از نظر جسمی در چه شرایطی بودید و چگونه میخواستید خود را نجات دهید؟
من احساس میکنم تاکنون دو بار متولد شدهام. پس از بیرون پریدن در ارتفاع پایین، تا کمر در خاک بودم اما دستهایم بیرون بود. میخواستم خودم را نجات دهم اما نمیتوانستم خود را حرکت دهم. به پایین نگاه کردم دیدم اطرافم پر از درخت است. در حال معلق زدن بودم که صدایی شنیدم که میگفت «یا اخی». پایین دره را نگاه کردم و ماشین تویوتای سفیدی را دیدم که به سمت بالا میآمد. چند نفر هم پیاده به سمت من میآمدند. اولین نفری که به من رسید از رزمندگان کُردِ عراقی بود. فکر کردم اگر مرا به صلیب سرخ تحویل دهد خانوادهام خبردار میشوند. معمولا خلبانها اسلحه دارند. او از من اسلحه خواست اما با اشاره به او گفتم اسلحه ندارم. او که آدم قویجثهای بود گلنگدن اسلحۀ خود را کشید تا مرا با تیر بزند. چاقویی که داشتم نشان دادم و گفتم تنها سلاح من این چاقو است. در همان موقع دو نفر دیگر نیز رسیدند و گفتند «ایرانی هستی یا عراقی؟» وقتی خود را ایرانی معرفی کردم تعجب کردند. آنها گفتند «ما از اتحادیۀ میهنپرستان کردستان عراق هستیم.» میخواستند من را به دهکدهای که در آن نزدیکی بود ببرند. من گفتم «به دهکده نمیآیم زیرا ممکن است برای شما مشکلساز شود و در جنگل بمانم بهتر است.» با کمک یکدیگر مرا پایین آوردند و در کلبهای خواباندند و لباسم را عوض کردند و لباس کُردی پوشاندند. در آن کلبه پیرمردی به من یک لیوان آب داد که بهترین آبی بود که در زندگیام خورده بودم. سه ساعت پس از استراحت، مرا به بندر رساندند. آنجا یکی آمد و گفت «میتوانی انگلیسی صحبت کنی؟» گفتم «بله». مرا بازجویی کردند و گفتند «مأموریتت کجا بود؟» گفتم «حمله به پایگاه سلیمانیه.» پس از انتقال صحبتهایم از کلبۀ دیگری پزشکی آمد و مرا معاینه کرد و گفت «برای گردن و دستت کاری نمیتوانم بکنم اما مسکّن میدهم.» در آنجا بین نیروهای ایرانی و عراقی رفتوآمد وجود داشت. به اصرار به من غذا دادند تا اینکه صبح گروه دیگری آمدند و مرا به مکان دیگری منتقل کردند و به نیروهای سپاه ایران تحویل داده شدم. ابتدا گروهی آمدند و فکر کردند من از سازمان منافقین هستم و میخواستند مرا آزمایش کنند و گفتند باید فحاشی کنی و من پاسخ دادم من سرباز نظام هستم و تا مرحلۀ مرگ هم رفتهام، ترسی ندارم و فحاشی هم نخواهم کرد. در نهایت گفتند که میخواستند امتحانم کنند.
فردای آن روز با قافلۀ قاچاق به ایران آمدم، برخی جاها با قاطر، بعضی جاها پیاده و برخی دیگر را با ماشین طی کردم و به سردشت رسیدم. در همین حال در عراق برای دستگیری یا جسد من جایزه تعیین کرده بودند. از سردشت با آمبولانس به فرودگاه ارومیه و سپس به تبریز رفتم.
در تبریز خانواده از من مراقبت کردند. خانوادۀ سمندریان آمدند و جویای حال وی شدند. من که فکر میکردم او شهید شده است دلم میخواست جای او بودم، ولی به آنان میگفتم که او زنده است. بچههای پرواز و همکاران نیز آمدند و توضیحاتی دادم و سپس برای طی دورۀ درمان، با هواپیما به تهران منتقل شدم.
* وضعیت آقای سمندریان چه شد؟
در آن زمان تلویزیون عراق فیلمی پخش کرد که هواپیماها را زده است و هواپیمایی را نشان داد که خلبان کمر به بالا ندارد و همه فکر میکردند من شهید شدهام. اما ۱۳ روز بعد سمندریان مصاحبه کرد که اسیر شده است و از من خبر نداشت و چهلم مرا نیز گرفته بود. در حقیقت من سهروزه به ایران برگشتم اما سمندریان که اسیرشده بود بعد از ۴ سال به ایران برگشت.
* آیا مأموریتهای نیروی هوایی همهاش مخاطرهانگیز است؟
بله. درصد خطر در پرواز بالاست اما در حملات جنگی بهمراتب بالاتر است. زمانی که میخواستند کنفرانس غیرمتعهدها را در بغداد برگزار کنند، پس از آنکه ایران از طریق دیپلماسی نتوانست مانع این کار شود، نیروی هوایی وارد عمل شد و اعلام شد این پروازها صددرصد بازگشت ندارد. شهیدان دوران، اسکندری، کاظمی و باقری این ماموریت را پذیرفتند و به بغداد که لایۀ پدافند را پوشش داده بود حمله میکنند که به هواپیمای شهید دوران اصابت میشود اما کاظمی هدف را میزند و باعث میشود محل کنفرانس، از بغداد به دهلی منتقل شود.
پس از آغاز جنگ توسط صدام، بلافاصله دو پرواز از همدان و بوشهر مأموریت پیدا میکنند، که یکی از آنها خالد حیدری از خلبانان اهل تسنن بود که از اولین شهدای جنگ تحمیلی است و در مهاباد یادمانی برایش تدارک دیده شده و مراسم وزینی برایش برگزار کردند.

* به عنوان مدرس دورههای خلبانی، برای کسانی که میخواهند در این عرصه آموزش ببینند چه توصیههایی دارید؟
با توجه به تحریم ظالمانه و خودداری کشورها از فروش و تحویل هواپیما، به خلبان زیادی نیاز نیست. اما نیروهای نظامی مانند نیروی هوایی و سپاه، نیروهای مورد نیاز خود را از طریق آزمون میگیرند. این نیروها معمولاً در خردادماه همراه با سایر نیروهای مورد نیاز پس از موفقیت در آزمون و طی دورههای مقدماتی و معاینات متعدد قلب، چشم، گوش و مغز و… استخدام میشوند و پس از اخذ سردوشی در دانشکدههای مخصوص دورههای مربوطه را طی میکنند و چهارساله مهندس میشوند. بعد ۹۰واحد گردان پروازی دارند و حدود ۳۰ ساعت پرواز انجام میدهند. در مرحلۀ بعد دورۀ pc7 را در اصفهان طی میکنند، و در پایان هواپیمای اختصاصی را انتخاب میکنند و دورۀ آموزشی هواپیمای اختصاصی را میبینند.
دورههای آموزشی خصوصی نیز هست که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ میلیون تومان هزینه دارد. در این دورهها پس از درسهای زمینی، دورۀ آموزشی پرواز شروع میشود و دانشجو، پس از اخذ مدرک میتواند ابتدا بهعنوان کمکخلبان استخدام شود و پس از موفقیت و کسب تجربه، بهعنوان خلبان در شرکتهای هواپیمایی مشغول به کار گردد.
مشخص نشد که اقای رمضانی اکنون از سلامتی کامل برخوردار است یا خیر و معلولیت ایشان مربوط به چه عضوی از بدن ایشان میباشد. در مورد مرحوم محمد صمدانی نیز تصویری گذاشته میشد و اشاره میشد که مرحوم دارای چند فرزند میباشد و در چند سالگی و چه سالی مرحوم شدند و خانواده ایشان ایا در تهران ساکن هستند یا در اوز.؟
آقای رمضانی از ناحیه پا و دست معلولیت دارند و جانباز هستند. خانواده شادروان محمدصمدانی نیز در دبی هستند.
با تشکر از توصیحات مدیریت محترم امیدوارم معلولیت سرتیپ خابان عباس رمضانی بهبودی کامل یابد و اگر امکان دارد تصویری از مرحوم صمدانی به گزارش اضافه نمایید تا چهره ایشان برای دوستان و همشهریان قدیمی یاداوری و تداعی شود روحش شاد یادش گرامی باد.
اگر به عکس مرجوم دسترسی پیدا کردیم اقدام می کنیم
مصاحبه بسیار جذابی بود
با سلام من محسن ظریف خادم هستم
عموی من کاظم ظریف خادم روز سوم مهر ۵۹ شهید شدن که خلبان f⁵ و هم دوره اقای رمضانی بودن خیلی دوست داشتم و خوشحال میشم بتونم با جناب رمضانی حتی تلفنی یک گفتگوی کوتاه داشته باشم…۹۱۵۹۱۱۶۲۶۰